فریب دادن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از غیاث). کنایه است از فریب دادن، چه، برای شکار حیوانات اغلب دنبه در تله گذارند: اجلم دنبه نهد از برۀ چرخ شما همچو آهوبره مشغول چرایید همه. خاقانی. ترا از گوسفند چرخ دنیا می نهد دنبه تو برگاو زمین برده اساس قصر و بنیانش. خاقانی. ، کنایه از سحر کردن برای کاستن و گداختن کسی. (آنندراج). کنایه از شعبده کردن. (ناظم الاطباء) : شب را ز گوسفند نهددنبه آفتاب تا کاهش دقش به مکافا برافکند. خاقانی. رجوع به دنبه گداز و دنبه دادن شود
فریب دادن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از غیاث). کنایه است از فریب دادن، چه، برای شکار حیوانات اغلب دنبه در تله گذارند: اجلم دنبه نهد از برۀ چرخ شما همچو آهوبره مشغول چرایید همه. خاقانی. ترا از گوسفند چرخ دنیا می نهد دنبه تو برگاو زمین برده اساس قصر و بنیانش. خاقانی. ، کنایه از سحر کردن برای کاستن و گداختن کسی. (آنندراج). کنایه از شعبده کردن. (ناظم الاطباء) : شب را ز گوسفند نهددنبه آفتاب تا کاهش دقش به مکافا برافکند. خاقانی. رجوع به دنبه گداز و دنبه دادن شود
قرار دادن پنبه در جامه یا جز آن: بجذب امر کشی حرف از زبان سکوت بدست نهی نهی پنبه در دهان صدا. ظهوری (از آنندراج) ، کنایه از فریب دادن باشد. (برهان قاطع) (رشیدی) ، کنایه از راضی ساختن کسی در امری. (برهان قاطع) ، کنایه از روانه کردن کسی بجائی. (برهان قاطع) : سایه را پنبه برنه احمدوار تا شود ابر سایبان خلوت. خاقانی. عقل جولاهی است زودش پنبه نه منصوروار تا چه خواهی کرد این اشتردل جولاه را. مولوی (از فرهنگ رشیدی)
قرار دادن پنبه در جامه یا جز آن: بجذب امر کشی حرف از زبان سکوت بدست نهی نَهْی ْ پنبه در دهان صدا. ظهوری (از آنندراج) ، کنایه از فریب دادن باشد. (برهان قاطع) (رشیدی) ، کنایه از راضی ساختن کسی در امری. (برهان قاطع) ، کنایه از روانه کردن کسی بجائی. (برهان قاطع) : سایه را پنبه برنه احمدوار تا شود ابر سایبان خلوت. خاقانی. عقل جولاهی است زودش پنبه نه منصوروار تا چه خواهی کرد این اشتردل جولاه را. مولوی (از فرهنگ رشیدی)
نهادن بند بر گردن و دست و مانند آن. غل وزنجیر و قید نهادن بر... (فرهنگ فارسی معین). بزنجیر یا طناب و امثال آن بستن کسی را. اسیر کردن. در قید کردن. مقید کردن. در تنگنا قرار دادن: زمانه بندهاداند نهادن که نتواند خرد آنرا گشادن. (ویس و رامین). خداوند ار نیامد زو گناهی در این زندانش بند از بهر چه نهاد. ناصرخسرو. این بند نبینی که خداوند نهاده ست بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا. ناصرخسرو. پند که دادت همان که بند نهادت بندت که نهاد پند نیز همو داد. ناصرخسرو. این همی گویند و بندش می نهند او همی گوید ز من کی آگهند. مولوی. دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد ور بند نهی سلسله از هم گسلاند. سعدی. گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه دیوانه سر خواهد نهاد آنگه نهد از سر هوس. سعدی
نهادن بند بر گردن و دست و مانند آن. غل وزنجیر و قید نهادن بر... (فرهنگ فارسی معین). بزنجیر یا طناب و امثال آن بستن کسی را. اسیر کردن. در قید کردن. مقید کردن. در تنگنا قرار دادن: زمانه بندهاداند نهادن که نتواند خرد آنرا گشادن. (ویس و رامین). خداوند ار نیامد زو گناهی در این زندانْش بند از بهر چه نْهاد. ناصرخسرو. این بند نبینی که خداوند نهاده ست بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا. ناصرخسرو. پند که دادت همان که بند نهادت بندت که نهاد پند نیز همو داد. ناصرخسرو. این همی گویند و بندش می نهند او همی گوید ز من کی آگهند. مولوی. دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد ور بند نهی سلسله از هم گسلاند. سعدی. گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه دیوانه سر خواهد نهاد آنگه نهد از سر هوس. سعدی